نهادی بر دلم فراق و سوختی جان را


به داغ و درد دوری چند سوزی دردمندان را؟

منه زین بیشتر چون لاله داغی بر دل خونین


که از دست تو آخر چاک خواهم زد گریبان را

شدم در جستجوی کعبهٔ وصلت، ندانستم


که همچون من بود سرگشته بسیار این بیابان را

اگر چشم خضر بر لعل جان بخش تو افتادی


به عمر خود نکردی یاد هرگز آب حیوان را

خوش آن باشد که در هنگام وصل او سپارم جان


معاذالله از آن ساعت که بینم روی هجران را